وقتي چشمهایش را باز كرد همه جا بهار شده بود، تمام گلدانها شكوفه كرده بودند و ماهيان آكواريوم رسيدن بهار را به هم تبريك ميگفتند. گلهاي آفتابگردان نقاشي پسرك، شاداب، به آفتابي كه لحظه ايي پيش از پشت ابرهاي سياه رنگ شده بر سقف اتاق بيرون آمده بود لبخند ميزدند و خروس كوكي بر روي ميز با آوازش فرا رسيدن صبح را نويد ميداد. پسرك از خواب برخاست پرده هاي رنگين كمان پنجره را كنار كشيد و نگاهي به بيرون انداخت. برف پشدت مي باريد و تمام شهر سفيد پوش شده بود و بلورهاي يخ از شاخه هاي درختان آويزان بود.