MISبچه

مست باده عشق باشید سرخ سرخ

Tuesday, October 24, 2006

از وبلاگ شهر من ام ای اس

این لاگ رو از وبلاگ شهر من ام ای اس اینجا کپی کردم. البته من فقط از اونهایی که خوشم اومد رو اینجا گذاشتم اگه میخواین همه رو بخونید به خود وبلاگ دوست خوب و همشهری عزیز - شهر من ام ای اس - برین اینهم اینک وبلاگ
در۱۵ سالگی آموختم که مادران ازهمه بهترمی دانندوگاهی اوقات هم پدران
در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت جاذبه مرد است وجاذبه قدرت زن می باشد
در۳۵ سالگی پی بردم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد بلکه چیزی است که خود می سازد
در۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن درآن نیست که کاری را دوست داریم انجام دهیم بلکه دراین است که کاری را که انجام میدهیم دوست بداریم
در۴۵سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد اززندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به اتفاقات واکنش نشان دهیم
در۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغزگرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب
در۶۰ سالگی متوجه شدم بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثارهرگزنمی توان عشق ورزید
در۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله دراختیارگذاشتن کارتهای خوب نیست بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است
در۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکرمی کند نارس است به رشد وکمال خود ادامه می دهد وبه محض اینکه گمان کرد رسیده شده است دچار آفت می شود

Wednesday, October 04, 2006

شاه عباس و کريم دريايي

راوي: علي محمد دالوند، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد

يک روز شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر. گشت تا رسيد به يک خانه اي. ديد سه تا دختر نشسته اند. اولي مي گويد اگر شاه عباس مرا بگيرد جفتي پسر کاکل زري برايش به دنيا مي آورم. دومي گفت اگر مرا بگيرد غذايي برايش درست مي کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزي بيايد که شاه عباس چهل شب زير حکم من باشد.

شاه عباس حرف ها را شنيد و برگشت به قصر. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولي را عقد کرد اما سومي را داد دست کسي و گفت ببرش بيابان و سرش را ببر، و دستمال خوني آن را هم بياور. آن شخص دختر را برد بيابان و شمشير کشيد که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که اي برادر کشتن دختر بدبختي مثل من چه فايده اي به حال تو دارد؟ بيا و بخاطر خدا از خون من بگذر. آن شخص دلش به رحم آمد و دختر را رها کرد و به جايش پرنده اي را کشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و برد براي شاه.

دختر سرگذاشت در بيابان و رفت تا رسيد به يک مرد چوپان. چوپان ديد که دختر خيل خوشکل است گفت به من شوهر مي کني؟ دختر گفت بله چرا نکنم. اما اول سر گوسفندي را ببر تا کباب کنيم و بخوريم و بعد به تو شوهر مي کنم. چوپان گوسفندي سر بريد و کباب کرد و خوردند. بعد دختر گفت حالا برو آبادي، مادري، خواهري، هر کسي داري بردار بياور تا عقد کنيم. همينطوري که نمي شود. چوپان گفت باشد. رفت که خواهر و مادرش را بياورد. دختر شکمبهً گوسفند را به سرش کشيد و فرار کرد و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. باغبان او را ديد فکر کرد جوان کچلي است و چون پير شده بود و احتاج به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت هي کچل! شاگرد من مي شوي؟ دختر گفت باشد و ماند پيش باغبان پير.

چند روز که گذشت آمد به ميان باغ که يک تخته سکوئي درست کند. وسط باغ را چال کرد ديد از زير خاک هفت خم خسروي (سکه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت پدر صاحب اين باغ کيست؟ گفت صاحبش يک شخصي است در اين شهر " وري يرد (نام اصلي و محلي شهر بروجرد) ". گفت بيا اين پولها را بگير برو به هر قيمتي شده باغ را از او بخر و قباله اش کن به نام من. باغبان رفت به وري يرد و باغ را خريد و قباله اش کرد به نام دختر. يک مدتي که گذشت دختر کاخي در آن باغ بنا کرد که هيچ پادشاهي تا آن وقت نه به چشم ديده و نه به گوش شنيده بود. اين را هم بگوئيم که توي آن گنج خسروي که دختر پيدا کرده بود گردي هم بود که اگر آن را به مس ميزدي طلا مي شد.

خلاصه گذشت تا يک روز درويشي آمد در کاخ دختر و قدري مدح علي گفت. دختر منزل به او داد. ظرفهايي که در آنها به درويش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درويش بخشيد. صبح هم که خواست برود صد تومان ديگر به او دادند. از قضا مدتي بعد، همين درويش رفت در قلعه شاه عباس و شروع کرد به مداحي. شاه عباس به او پنج تومان صدقه داد و روانه اش کرد. درويش پيغام فرستاد به شاه که اي شاه تو ناسلامتي پادشاه يک مملکت هستي به اين بزرگي، اما سخاوتت به اندازه زني هم نيست. شاه عباس قضيه را جويا شد، و درويش هم از سير تا پياز برايش گفت. شاه عباس به اهل کاخ گفت اين درويش را نگهداريد و پذيرايي کنيد تا من بروم و ببينم که اين دختر کيست و کجاست؟

خلاصه شاه عباس با لباس درويشي آمد منزل دختر و سه روز و سه شب ماند. هر چه برايش آوردند ظرفهايش از طلا بود. همه اش را به خودش بخشيدند. سر آخر هم سيصد تومان به او دادند و روانه اش کردند. شاه عباس وقتي مي خواست برود به يکي از کلفت ها گفت برو به خانمت بگو مگر سرمايه تو از چيست که اينهمه بخشش مي کني و تمام نمي شود؟ کلفت آمد و به خانم حرف شاه عباس را گفت. خانم گفت برو به درويش بگو تو اوّل برو يک کوري هست که نشسته بر سر يک چاهي و مي گويد هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا اين حرف را مي گويد؟ بعد که جواب آوردي من هم مي گويم که ثروت و سرمايه ام از چيست که تمام نمي شود
.

ایمیل

گالری عکس






سایتهای خبری


روز آنلاین
شرق آنلاین
آفتاب یزد
حیات نو
ایران امروز
بازتاب
امروز
ایران
B.B.C
جام جم
ایرنا
ایسنا
ایلنا
ایتنا
رادیو آلمان
رادیو فرانسه
رادیو فردا
ایران خبر

سایتهای ادبی


دیوان اشعار
احمد شاملو
سهراب سپهری
فریدون مشیری
فروغ فرخزاد
سخن
پندار
هفتان
شعر
باران
هارمونیک
سیما فیلم
ایران فیلم
سینما
30نما

لینک های دوستان



مطالب اخیر