قلمش را رو كاغذ گذاشت و شروع به نوشتن كرد. كلمات همچون رگبار به ذهن نويسنده باريدند واو با اشتياق آنها را به روي كاغذ مياورد. ساعتها از نيمه شب گذشته بود و نويسنده همچنان مينوشت. صفحات يكي پس از ديگري نوشته ميشد و داستاني در حال پديد آمدن بود. نويسنده خسته شده بود، چشمانش را خواب فرا گرفت، توان مقاومت نداشت، شمع به انتها رسيده بود و اتاق رو به تاريكي ميرفت. نويسنده در خواب عميقي فرو رفت. آتش شمع در يك چشم بهم زدن تمام داستان را فرا گرفت و اتاق در آتش داستان سوخت و قلم نويسنده در آتش . وز آن پس نويسنده هيچوقت داستاني ننوشت